برای مۆمنین و کسانی که با عنایت امیرالمۆمنین«سلاماللهعلیه» زیر لوای حمد قرار گرفتهاند و از آب کوثر سیراب گشتهاند، لحظهای بیش نخواهد بود. این افراد، با توجه به لیاقتی که در دنیا و در پرتو پیروی از اهل بیت «سلاماللهعلیهم» کسب کردهاند، بنا بر تعبیر روایات، مانند برق جهنده، به بهشت و جایگاه خود خواهند رسید.
در زندگی لحظاتی هست که برای ما التهاب زیادی دارد مثل لحظاتی که قرار است نتیجه کاری که برایش زحمت کشیده ایم ببینیم مثل مواقعی که منتظر نتیجه کنکور هستیم ،یا زمانی که می خواهیم نمرات امتحاناتمان را ببینیم یا در یک آزمون استخدامی شرکت کرده و متظر نتیجه ایم ،در این لحظات قلب ما تند تند می زند و در ذهن خود افکار ضد و نقیض ،بیم ها و امیداها را می پرورانیم .
یکی از مواقعی که اعلام نتایج در آنجا با التهاب و هیجان نفس گیری همراه است ،موقف حساب و حسابرسی خداوند متعال در قیامت است.
زمانی است که نه دوباره امتحان می گیرند و نه می توان به نتیجه اعتراضی کرد ،اگر نمره قبولی گرفته شد جایزه اش بهشت است و اگر نه سوختنی است عمیق و جانکاه که پایانی برای آن نیست ، پناه می بریم به خداوند مهربانی از چنین روزی ، از آن روز بیشتر بدانیم:
حسابرسی در قیامت
از قرآن کریم به خوبی استفاده میشود که در روز قیامت، به حساب افراد و نحوه عملکرد آنان در دنیا رسیدگی میشود:
«وَ نَضَعُ الْمَوازینَ الْقِسْطَ لِیَوْمِ الْقِیامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیْئاً وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنا بِها وَ كَفى بِنا حاسِبینَ»[1]
خداوند متعال میفرماید: ما در روز قیامت، ترازوهاى عادلانه میگذاریم و اعمال نیک و بد انسانها را با آن میسنجیم. در آن روز، به هیچ كس هیچ گونه ظلم و ستمی نمىشود و از استحقاق کسی كاسته نمىگردد و اگر عمل مكلف به وزن دانه خردلى هم باشد، آن را مىآوریم و همین كافى است كه ما حسابگر و حسابرس باشیم.
همچنین قرآن کریم در آیه دیگری با عبارت «وَ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»[2]، بر سۆال از همه اعمال انسان در قیامت تأکید میورزد و در آیاتی نیز مصادیق سۆالات قیامت را بیان میفرماید.[3]
حسابرسی نیکوکاران
آیات شریفه قرآن کریم در موضوع معاد و نیز روایاتی که در این زمینه وجود دارد، نشانگر سختی قیامت و دقیق بودن حسابرسی اعمال است، امّا باید دانست که حسابرسی در قیامت با همه سختیها و مشکلات خود، برای مۆمنین و کسانی که با عنایت امیرالمۆمنین«سلاماللهعلیه» زیر لوای حمد قرار گرفتهاند و از آب کوثر سیراب گشتهاند، لحظهای بیش نخواهد بود. این افراد، با توجه به لیاقتی که در دنیا و در پرتو پیروی از اهل بیت«سلاماللهعلیهم» کسب کردهاند، بنا بر تعبیر روایات، مانند برق جهنده، به بهشت و جایگاه خود خواهند رسید.
به نظر میرسد منظور از اصحاب «اعراف» که قرآن کریم از آنان سخن میگوید نیز شیعیان و پیروان اهل بیت«سلاماللهعلیهم» هستند که در قیامت، زیر لوای حمد قرار میگیرند و در آن جایگاه فرحبخش، به تماشای محشر و محاسبه اعمال و وضعیّت مردمان مینشینند تا حسابرسی تمام شود و از جایگاهی که دارند و از تماشای صحنه محشر، لذّت میبرند.
حسابرسی بدکاران
در مورد بدکاران، وضعیّت بسیار سخت و ناراحت کننده خواهد بود. بر عکس نیکوکاران که با نور ایمان و نور ولایت راه خود را مییابند و در یک لحظه نجات پیدا میکنند، بدکاران در تاریکی و ظلمت مطلق به سر میبرند و باید سختی روزهای متعدّد و بسیار طولانی قیامت را تحمّل کنند و به سۆالاتی که از آنها پرسیده میشود، پاسخ گویند. آنان در ظلمت و تاریکی، همدیگر را نمیبینند و در آن صحرای پرهیاهو به همدیگر تنه میزنند و موجبات ناراحتی یکدیگر را فراهم میکنند. خلاصه به تعبیر قرآن کریم، شومی و بدبختی گریبانگیر بدکاران و گناهکاران است:
«وَ أَصْحابُ الشِّمالِ ما أَصْحابُ الشِّمالِ، فی سَمُومٍ وَ حَمیمٍ، وَ ظِلٍّ مِنْ یَحْمُومٍ ، لا بارِدٍ وَ لا كَریمٍ، إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُتْرَفینَ، وَ كانُوا یُصِرُّونَ عَلَى الْحِنْثِ الْعَظیمِ»[4]
دست چپیها (کسانی که نامه عملشان به دست چپ داده شده است)، بسیار شومند. آنان زیر هرم و دود جهنّم هستند. آتش و دودی که خودشان به واسطه اعمال دنیوی خود، مانند پیروی از هوی و هوس، تجمّلگرایی، اسراف و ... به وجود آوردهاند. آنان با اصرار بر گناه و تن دادن به خواهشهای نفسانی و شهوانی، این آتش و درد و رنج را برای خود فراهم ساخته و چارهای از آن ندارند.
قرآن کریم بارها در تشریح مسائل و وقایع قیامت، بر این نکته تأکید میفرماید که قیامت برای بدکاران بسیار سخت و برای نیکوکاران آسان و راحت است. همچنین منشأ این سختی و یا آرامش و راحتی در قیامت را اعمال خود انسانها در دنیا برمیشمرد. کسی که در دنیا خود را در مسیر ولایت و اهل بیت«سلاماللهعلیهم» قرار داده است، در آخرت نیز از هدایت و نور آنان، از کوثر و لوای حمد ایشان، برخوردار میشود و آنکه در دنیا، راه آن بزرگواران که راه هدایت و رستگاری است را طی نکند و در ظلمت و تاریکی خواهشهای نفسانی قدم بردارد، در قیامت نیز در تاریکی مضاعف خواهد بود و بابد متحمّل سختی و مشقّت فراوانی شود.
مواقف قیامت
از قرآن و روایات معلوم مىشود كه در قیامت، مواقف بسیارى برای حسابرسی به حساب بندگان وجود دارد. از جمله مواقف قیامت، می توان به مواقف اهل بیت«سلاماللهعلیهم»، نماز و حق النّاس اشاره کرد که از بندگان راجع به محبّت و ولایت اهل بیت، اهمیّت آنان به نماز و میزان مراعات حقّ النّاس سۆال میشود و اگر پاسخ قانع کنندهای نداشته باشند، حق عبور از آن مواقف را ندارند.
گذر از مواقف قیامت، به تعبیر قرآن کریم، پنجاه هزار سال طول میکشد. قرآن، هنگام بیان شدّت حسابرسی در قیامت و سختی آن، یکجا میفرماید: قیامت هزار سال است[5] و در جای دیگر میفرماید: پنجاه هزار سال طول میکشد![6] امام صادق «سلاماللهعلیه» در توضیح این مطلب فرمودهاند:
«فَإِنَّ فِی الْقِیَامَةِ خَمْسِینَ مَوْقِفاً كُلُّ مَوْقِفٍ مِثْلُ أَلْفِ سَنَةٍ- مِمَّا تَعُدُّونَ ثُمَ تَلَا هَذِهِ الْآیَةَ- فِی یَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَة»[7]
یعنی قیامت پنجاه موقف دارد که هر موقف آن، هزار سال طول میکشد! البته این سختیها و طول کشیدن قیامت، برای مۆمنین و نیکوکاران، لحظهای بیش نیست و بسیار گذراست، چنانکه وقتی به پیامر اکرم«صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم» عرض شد که حسابرسی در قیامت چقدر طولانی و سخت است!؟ فرمودند: برای مۆمن یک لحظه است، و کمتر از خواندن یك نماز در دنیا طول میکشد.
«وَ الّذی نَفسِ مُحمَّد بِیَده إنَّه لَیَخِّفُ علَى المُۆمِن حتّى یَكون أخفّ عَلیه مِن صَلاة مَكتوبَة یُصلیها فی الدُّنیا»[8]
در واقع، صدمات و سختیهای مۆمن حقیقی در دنیا و ریاضتهای دینی او، موجبات آرامش و راحتی او را در قیامت فراهم میسازد. بنابراین هرچه مۆمنین بیشتر در انجام واجبات و عبادات کوشا باشند و از گناه و نافرمانی خداوند اجتناب ورزند، در قیامت، راحتتر و شادتر خواهند بود.
با این وجود، آیا واقعاً ارزش ندارد کسی هشتاد سال یا در نهایت صد سال زندگی دنیا را، در مضیقه و مشقّت باشد و پا روی هوا و هوس و شهوات خود بگذارد تا پنجاه هزار سال در رفاه و آسایش باشد؟ مسلّما ارزش دارد. در حالی که زمان قیامت، فقط پنجاه هزار سال حسابرسی نیست، بلکه برای همیشه و ابدی خواهد بود.
برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 241
بنام خدا
ایمان آوردن به روز آخرت به چه معناست؟ خیلی از مردم فکرمی کنند که به روز آخرت ایمان دارند. آنها می دانند که روز آخرتی وجود خواهد داشت . اما از نظر قرآن تعداد بسیار کمی از مردم جهان به روز آخرت ایمان دارند. از نظر قرآن تعداد کمی از مردم واقعا روز قضاوت را قبول دارند. از نظر قرآن آخرین کتاب آسمانی ، کسی که روز آخرت را بر این دنیا ترجیح ندهد ، یعنی اینکه به روز آخرت ایمان ندارد. خیلی از مردم ظاهرا روز آخرت را قبول دارند ولی در واقع به آن ایمان ندارند. کسی که این دنیای فانی را بر جهان آخرت ترجیح دهد ، یعنی اینکه به روز آخرت ایمان ندارد.
[16:97] هر کس اعمال پرهیزکارانه انجام دهد، چه مذکر و چه مؤنث، در حالی که ایمان داشته باشد، ما مطمئناً زندگی سعادتمندانه ای در این دنیا به او خواهیم داد و (در روز قضاوت) به خاطر اعمال پرهیزکارانه شان مطمئناً پاداش آنها را کامل خواهیم پرداخت.
کسی که به روز آخرت ایمان دارد، باید روز آخرت را بر این جهان ترجیح و برتری دهد. . اگر لازم باشد باید همه چیزش را برای آن روز بدهد، حتی جانش را. باید برای آن روز کار کند ، بطوریکه زندگی این جهان را به آن جهان متصل کند. باید برای ملاقات با پروردگار تلاش کند. طوریکه انگار فردا روز قیامت است.
زندگی بلاگ...برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 206
اگر هر کدام از ما ایمان راسخ و کامل به روز قیامت داشته باشد، بدون شک و تردید به عبادت خداوند روی می آورد و مشغول عبادت می شود و از گناه و زشتیها پرهیز می نماید و در نتیجه شرافتمندانه و خوشبخت زندگی می کند.
شاعر می گوید:
ولست أری السعادة جمع مال ولکن التقی هو السعید
سعادت و خوشبختی را در گردآوری مال مشاهده نمی کنم بلکه انسان پرهیزگار تنها سعادتمند می باشد.
شاعر شیرین سخن سعدی چنین می گوید:
بزرگی نه به مال است پیش اهل کمال مال تالب گور است و بعد از آن اعمال
خداوند می فرماید:
﴿مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً...﴾. (النحل: 97).
هر که عمل نیک انجام داد، مرد باشد یا زن در حالیکه مومن و مسلمان است هر آئینه زنده داریمش زندگی پاکیزه ...
2-سنجش و دقت در گفتارو کردار:
شخصی که به روز آخرت ایمان دارد و می داند که در برابر هر چیزی محاسبه می شود، شکی نیست که در هر کردار و گفتار خویش می اندیشد و دقت می نماید، هیچ عملی انجام نمی دهد و هیچ سخنی نمی گوید مگر اینکه راست و درست باشد زیرا که می داند خداوند در قرآن فرموده است:
﴿وَلا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً﴾. (الإسراء: 36).
یعنی: آنچه به آن علم و یقین نداری پیروی نکن، زیرا که گوش و شنوائی و چشم و بینائی و دل و قلب و شعور، از همه اینها انسان مسئولیت دارد و پرسیده می شود.
3-سبقت جستن در اعمال نیک:
هنگامی که شخص می داند چه اموری در این روز بسیار گرم و سخت اتفاق می افتد و می داند که هیچ چیزی سبب نجات وی نمی شود مگر عمل صالح، در این صورت به انجام دادن انواع کارهای نیک از قبیل نماز، روزه، صدقه، قرائت قرآن، امر به معروف و نهی از منکر، خوش رفتاری با مردم ورعایت حقوق والدین و همسایه ها و ... مبادرت می ورزد و در سبقت گرفتن در راه خیرسعی و تلاش می نماید.
﴿سَابِقُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ...﴾ (الحديد: 21).
یعنی: بشتابید به سوی آمرزشی از پروردگارتان، و به سوی بهشتی که پهنای آن به پهنای آسمان و زمین است آماده ومهیا شده برای کسانیکه ایمان آورده اند به خدا و پیامبرانش.
4-ترجیح دادن آخرت بر دنیا:
کسی که می داند و ایمان دارد که خداوند چه نعمتهائی جاویدان و همیشگی برای مؤمنان، و چه عذابها و شکنجه های پی در پی و همیشگی برای کافران، آماده کرده است، شکی نیست که دنیا را حقیر و کوچک شمرده و خاطرجمع و مطمئن می گردد که دنیا جز خانه ای موقت ومتاعی زودگذرا نیست پس خود را به خاطر دنیا ناراحت ونگران نمی سازد، در این دنیا پاکدامن و پرهیزگار زندگی می کند و برای رسیدن به منزله حقیقی وجاویدان سعی و تلاش می نماید، و قسم به خدا که آن منزل (یعنی بهشت) ارزش خستگی و کوشش زیاد را دارد.
برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 198
از علی علیه السلام نقل کرده اند که فرمود:
هنگامیکه انسان در اخرین روز زندگی و اولین روز اخرتش قرار میگیرد، مال و فرزندان و عمل او در مقابلش مجسم میگردند. و در این حال، فرد رو به اموالش میکند و میگوید: به خدا قسم من بر تو حریص بوده ام، هم اکنون بگو از من چه چیزی نزد توست؟
مال پاسخ میگوید: کفنت را از من بستان و ببر.
سپس رو به فرزندانش میکند و میگوید، به خدا قسم من دوستدار و حامی شما بوده ام، چه چیزی از من نزد شماست؟
انان پاسخ میدهند که...
ما نورا به قبرت میرسانیم و در انجا دفن میکنیم.
سرانجام رو به عملش میکند و میگوید، به خدا قسم من از تو روی گردان بوده و تو را بر خود دشوار و سنگین میافتم، پس بگو که چیزی از من نزد توست؟
عملش جواب مبدهد که من با تو در قبر و تا روز رستاخیز قرین و همدم خواهم بود تا اینکه بر پروردگارت عرضه گردیم.
حال اگر او ولی ( دوست ) خدا بوده باشد کسی که نزد او میاید خوش چهره ترین و خوشبوترین و خوش جامه ترین افراد می باشد و به او میگوید: حقیقتا به بهترین منزلگاه ها وارد شده ای.
" فروح و ریحان جنه نعیم " ( سوره مبارکه واقعه - ایه ٨٩ )
ان ولی خدا می پرسد: تو کیستی؟
پاسخ میدهد: من عمل صالح توام. و سپس در حالیکه شخص را مخاطب قرار میدهد میگوید: پس تو از دنیا به بهشت رخت بربند و از غسل دهنده و حامل وی میخواهد که در کار وی تسریع کنند. هنگامی که او وارد قبر خویش میگردد دو ملک نزد او ایند، اینها بازرسان قبرند. موهایشان را بدنبال خود میکشند و با دندانهایشان زمین را وارسی میکنند. صداهایشان همچون رعد و چشمانشان چون برق است. از او میپرسند بگو پروردگارت کیست؟ پیغمبرت کیست و دینت چیست؟ او میگوید: الله پروردگار من است و محمد صلی الله علیه و اله و سلم پبغمبرم و اسلام دینم. پس ان دو ملک لراب او دعا میکنند که خداوند او را در هر چه دوست میدارد ثابت گرداند.
بعد از این ان دو ملک فضای قبر او را تا انجا که چشمانش یاری میدهد باز مینمایند و برای او دری به بهشت میگشایند و به او میگویند با اسودگی خاطر همچون جوانی مرفه بیارام.
و اگر شخصی با پروردگارش دشمن بوده باشد، در هنگام مرگ کسی نزد او میاید که از بد لباس ترین و بدبوترین خلق خدا بوده و از غسل دهنده و حامل او می خواهد که او را معطل سازد. هنگامی که وارد قبر شود بازرسان قبر نزد او می ایند و کفنش را از او بر میگیرند و به او میگویند: بگو پروردگارت، پیغمبرت کیست؟ و دینت چیست؟ او پاسخ میدهد نمیدانم. بازرسان به او میگویند: ندانسته ای و هدایت نگشته ای، و با گرز اهنین خود چنان بر او ضربت میزنند که همه جنبندگان زمین از ان می هراسند مگر جن و انس. پس دری از اتش به روی او میگشایند و به او می گویند: بخواب در بدترین وضع و شرایطی که تصورش را نتوانی کرد و او شدت ضیقی و تنگی همچون نیزه و سرنیزه خواهد شد تا بدانجا که مغزش از میان ناخن ها و گوشتش بیرون زند و خداوند مارها و عقرب ها و حشرات زمین را بر وی مسلط گرداند تا اینکه بدنش را نیش زنند. این وضع ادامه خواهد یافت تا اینکه خداوند او را از قبرش برانگیزد. وی نیز همواره به خاطر سختی وضعی که در ان قرار دارد از خداوند میخواهد که قیامت برپا گردد.
زندگی بلاگ...برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 183
برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 230
برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 180
برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 180
مادربزرگ از يك روزي به بعد تصميم گرفت بقچهی خاطراتاش را پاي درخت آلبالوي حياط كودكيهايش جابگذارد و پابرهنه بدود توي ايوانِ عمارت نسيان. از یک روزي به بعد دلش خواست توي ليوانِ چاي پدربزرگ به جاي شكر، نمك بريزد، لباسهايش را توي كشوهاي فريزر جاساز كند و جورابهايش را مخفي كند توي قوطي قديمي چاي دارجلينگِ روي ميز سماور كه زماني تنها تلويزيونِ كُمُدي محله بود. مادربزرگ از يك روز به بعد تصميم گرفت هر بار كنار تكنوهي تازه از سفر برگشتهاش بنشيند و حكايت دلتنگياش براي نوهي به سفر رفته را باسوزوگداز تعريف كند، يا دندان مصنوعياش را بياندازد جلوي گربهي گرسنهي همسايه و جايش از آفتاب، يك رديف لبخندِ بيدندان جايزه بگيرد. مادربزرگ از يك روز به بعد، از پستِ تشريفاتي خانميِ خانه رسما استعفا داد و كارش اين شد كه صبح تا شب توي خانه تحت اوامرِ عاليجناب آلزايمر، زمين و آسمان را به هم بدوزد.
در مقابل، پدربزرگ كه هنوز حافظهاش مثل ساعت سوئيسيِ پشت دستش كار ميكرد، مصمم بود به هيچ وجه تسليم اين صحنهآراييِ شوم نشود. روز و شب ميايستاد جلوي پرترهي تمامقدِ عاليجناب، بِر و بِر زل ميزد توي چهرهی عبوساش و انكارش ميكرد. انگشت اشارهاش را پاندولوار بالا و پايين ميبُرد تا هر طور شده حالياش كند كه در آن خانه چه كسي رئيس است و زير آن سقف، حرف اول و آخر را چه كسي ميزند. پيرمرد آن اوايل اعتقاد داشت كه مادربزرگ هوايي شده، خوشي زده زير دلش و براي همين هم دل به كار و زندگي نميدهد. به همين خاطر تصميم گرفته بود يك مدت، مديريتِ مناطق استراتژيكِ خانه یعنی محفظهي قرصها، يخچال فريزر، اجاقگاز و تلويزيونِ بيستونه اينچِ پارسِ گوشهي پذيرايي را شخصا به عهده بگيرد و دست به اقداماتِ اصلاحي بزند: قرصهايي را كه هردو، روزانه مصرف ميكردند توی سه ظرفِ كوچك پلاستيكيِ پنير دستهبندي كرده بود و رويشان با ماژيك قرمز كذايياش نوشته بود: صبح، ظهر، شب. روي طبقههاي فريزر با همان ماژيكِ به قول خودش «گُلي»، شكل مرغ و گوسفند و سبزيجات و غيره كشيده و ظرف شكر و نمك را با علامت مثبت و منفي، جدا كرده بود، بس كه خسته شده بود از قورمهسبزيهاي شيرين، قيمههاي لوبيادار، شلهزردهاي شور. جلوي ميز تلويزيون مانع درست كرده بود تا دست مادربزرگ به كليدهايش نرسد و كنترل تلويزيون را هم با نوارچسبهاي رنگيِ برق، چنان برچسب زده بود كه كليدها، همه حتي مادربزرگِ تحت امرِ عاليجناب را يكراست برساند به خبرِ ساعت هفت شبِ كانال يك. اساسا از نظر پدربزرگ، مرغ فقط يكپا داشت. به باور پيرمرد كانال فقط كانال يك بود، غذا فقط آبگوشت، ميوه فقط انار و نوه فقط نوهی پسري.
پدربزرگ تا مدتي خانه را با اين اصلاحات، كجدار و مريز اداره ميكرد اما دلش ميگرفت از بس كه بعضي حرفهايي كه از دهان مادربزرگ بيرون ميآمد برچسببَردار نبودند. براي همين هم بود كه براي نخستينبار در خانهاي كه سالهاي سال مقرّ پادشاهي بلامنازعاش بود، احساس ناتواني ميكرد و افسوس ميخورد كه مقابلِ پرتوپلاهاي مادربزرگ، ماژيك گُلياش هم راه به جايي نميبرد.
يكي از روزهاي آغازي پائيز كه جدايي برگهاي زردِ انجيرهاي حياط پدربزرگ از شاخههاي سالخورده هنوز قطعي نشده بود، رفته بودم خانهشان تا مثل همیشه از پدربزرگ سفارش خريد ماهيانه بگيرم. دوتايي پشت ميز آشپزخانه نشسته بودند و نان و پنير و انگور ميخورند. قرار بود مهري بيايد موهاي مادربزرگ را خرمايي كند؛ مثل قديمها كه مادربزرگ خودش را براي عروسي دوست و آشنا آماده ميكرد. پدربزرگ كه خودش هنوز هم دستكم روزي يكي دو ساعت را به نظافت ميگذراند و هر روز مثل يك مراسم سنتی با فرچهي دسته چوبياش تويكاسهی سفالي نارنجيرنگ خمير ريش درست ميكرد و ريشش را از سه زاويه ميتراشيد، فكر ميكرد اين كارها ديگر براي مادربزرگ لزومي ندارد. براي همين افتاده بود روي دندهي بهانهگيري و مدام به جان مادربزرگ نق ميزد. اما پيرزن يا ناي دهان به دهان شدن با او را نداشت يا به فرمان عاليجناب از حرف زدن فارغ شده بود.
«خانم باز اين عينك من رو كجا گذاشتي؟»
«عينك؟ عينكتون رو مگه هميشه نميذاشتين توي اين يارو... چيز... همون... اونجايي كه چيز بود... كه...» و خاموش شده بود تا پيرمرد خشمش بگيرد از اينكه اسطورهي حاضرجوابي، حالا حتي يك جملهي ساده را هم به زور به فعل ميرساند. پدربزرگ در اينجور مواقع لابد يادش ميافتاد به آن روزي كه ماموران سوادآموزي آمده بودند تا بيسوادهاي محل را ثبتنام كنند براي كلاس اكابر و مادربزرگ كه حتا اسم خودش را هم نمیتوانست بنويسد، رندانه به مامور گفته بود كه همان چهار، پنج كلاسي كه خوانده كارش را براي سروكلّه زدن با ديگ و كاسههاي آشپزخانه راه میاندازد و مامور را دستبهسر كرده بود تا برود سراغ طعمهاي ديگر براي باسواد شدن؛ باسواد شدني كه به زعم پدربزرگ، زن را از راه منحرف ميكرد و پاي شيطان را به خانه باز.
پدربزرگ دستم را گرفته و برده بود تا پاي ایوان كه مادربزرگ حرفهايمان را نشنود. برايم تعريف كرد كه مادربزرگ چطور، قرصهاي صبح را ريخته توي قوطي قرصهاي شب، قرصهاي قوطي ظهر را تقسيم كرده بين كشوهاي خانه و جاي خاليشان را با آبنباتهاي فلهايِ توي گنجه پر كرده است. پدربزرگ گفت: «كار خانم از ابتكار گذشته و به ورطهی انتحار افتاده؛ يه بار سيبزمينيها رو با نفتِ سماور آبپز كرده و يه دفعه هم داشت شعلهي گاز رو با يه سطل آب خاموش میکرد.» و تعريف ميكرد كه پيرزن گاهي ميايستد جلوي يخچال و با تخممرغهاي به صف كشيده، با انجيرهاي نارسِ توي دوري يا با شورباهاي بيرمق، درددل ميكند. به خاطر همين كارهاي عجيب و غريبِ پيرزن بود كه پدربزرگ به يكباره تفسيرش را از ماجرا تغيير داد و تصميم گرفت به مدد تئوريِ توطئه اينطور وانمود كند كه مادربزرگ براي تلافيِ يك عمر ديكتاتوري پادگانياش، دست به نافرماني مدني زده. براي پيرمرد مسجّل شده بود كه مادربزرگ ميخواهد با اين به قول خودش «گيجبازيها»، زير لواي يونيفرم خاكستريِ عاليجناب، عليه ديكتاتور پير، كودتاي خزنده كند.آخر خودش خوب به ياد ميآورد روزهايي را كه مينشست بين مردهاي فاميل و درِ گوششان ميخواند كه: «زن مثل درخت توتِ باروره كه بايد هفتهاي يهبار حسابي تكونش داد.»
حالا با اين تئوري جديد، خانه عرصهي منازعهي يك ديكتاتور كاركشته و پيرزني شده بود كه باقيماندهي هوش و حواساش را هر روز ميپاشيد روي ايوان براي گنجشكهاي حريصِ مقيمِ درخت انجير كهنسالِ حياط و هربار كه به اتاق برميگشت يك هوا سبكتر و يك خاطره لاغرتر از وقتي بود كه پايش را توي حياط گذاشته بود. مادربزرگ يك روزهايي، كنار آدمهایی، بهخصوص در موقعيتهاي رسميتر يا در جمع غريبهها، حواساش سر جاي خودش بود. انگار كه برايش مقرر كرده باشند جلوي غريبهها آبروداري كند. بعضي وقتها توي جمع حرفهايي ميزد كه حتي در روزگار چلچلياش هم كسي از او نشنيده بود. همين لحظهها كه بدونِ سايهي شومِ عاليجناب ميگذشت، تئوري توطئهي پدربزرگ را پررنگ میکرد.
پدربزرگ همان روز در ایوان برايم تعريف كرد كه شب قبل، زن همسايه برايشان نذري آورده، مادربزرگ احوال بچههایش را با اسم پرسيده و از كاروبارِ تكتكشان سوال كرده. حتي همان روز، وقتي كه دوباره برگشته بوديم توي اتاق نشيمن، مادربزرگ را ديده بوديم كه با خواهرزادهاش تلفني صحبت ميكند و دارد سراغ مهري را ميگيرد كه قرار بود بيايد براي رنگ كردن موهايش.
«ببين چطور حواسش جمع همهچيزه، آمار همه رو داره. داره همهمون رو بازي ميده. اصلا همين ديروز مگه نبود؟ آلبوم قديمي رو آورده بود، سروته گذاشته بود جلوش. قدرتی خدا، اسم همه آدماي تو عكس رو يكييكي میگفت. بهخدا موندم دم خروسش رو باور كنم يا قسم حضرت عباسش رو!»
«يعني شما ميگيد از عمد آلبوم رو سروته ميذاره؟ يعني شما ميگيد با سروته گرفتنِ آلبوم ميخواد از شما انتقام بگيره؟»
اينطور مواقع هرچه بيشتر برايش دليل ميآورديم و سعي ميكرديم طبيعتِ حالِ مادربزرگ را برايش تشريح كنيم، حرفمان كمتر به خرجش ميرفت. مثالهاي نقضش را يكييكي مثل قطارِ فشنگ توي سرمان فرو ميكرد و مرغ بدگمانياش همچنان يك پا داشت. به كودكي ميمانست كه تا يك بار دستش به آتشدان نخورَد، سوز آتش را باور نميكند. ما هم در انتظار روزي نشسته بوديم كه بالاخره حقيقت از مجراي تجربه، خودش را به مغز پيرمرد تحميل كند. تا چشم-وادار شود كه حالا ديگر اين عاليجناب است كه در آن خانه حرف اول و آخر را ميزند نه او. اين كار هزينههايي داشت كه بايد از جيبِ خاليِ پيرزن پرداخت ميشد.
فرداي آن روز پدربزرگ تلفن كرد كه مادربزرگ زمین خورده و از بينياش خون ميآيد. وقتي رسيديم پيرمرد رنگ بر چهره نداشت ولي مادربزرگ روي صورت غرقِ خونش لبخندي داشت كه بيش از هر چيز دلمان را آتش ميزد. معلوم بود كه عاليجناب حتي اجازه نميدهد پيرزن دردي حس كند و خودش زودتر از ما آمده و فرمان داده تا مادربزرگ، خاطرهي زمين خوردن را از ذهنش بيرون بياندازد. هر چه ميپرسيدم: «مادربزرگ چی شد؟»، لبخند ميزد و ميگفت: «من خوبم فقط هرچي ميگردم پيداش نميكنم.» و ما خوب ميدانستيم، خاطرهي عمو كه مادربزرگ فقط «او» ميخواندش تنها خاطرهايست كه حتي عاليجناب هم نميتواند از ذهن داغدارِ مادربزرگ پاک کند.
آن روز آخرين باري نبود كه مادربزرگ چنين بلايي سر خودش ميآورد. پيرزن زياد به در و ديوار ميخورد. يك روز پيشانياش متورم بود، روز بعد دماغاش خون ميآمد. يك روز ساعدش خراش برميداشت، روز ديگر بالاي ابرويش. خوبياش اين بود هيچكدام از بلاهايي را كه سرش ميآمد، بعد از وقوع به خاطر نميآورد. پدربزرگ دلش ريش ميشد اما. ميايستاد جلوي شمايلِ عاليجناب، با غيضي فروخورده، فرامين جبارانهاش را نصفه نيمه گوش ميداد و زير لب غرولند ميكرد. از ناخوشيِ پايان شاهنامهي زندگياش ميناليد و
هر روز كه ميگذشت تئوري توطئه توي ذهنش بيش از پيش رنگ ميباخت و كمكم باورش ميشد كه انگار راست ميگويند كه دو پادشاه در يك اقليم نميگنجند. همين فكرها، همين سبك سنگين كردنها، همين واقعياتي كه از مجراي تجربه به جانش مينشست براي از تكوتا انداختنِ پيرمرد و براي مجاب كردناش به تسليم، كافي به نظر ميرسيدند. براي همين يك مدت بود كه كمتر گلايه ميكرد، كمتر حسرتِ سالهاي نه چندان دورِ خانهاش را میخورد و در نهايت هر روز كمتر از روز قبلش لب به حرف زدن ميگشود. چشماناش پر از خواهشِ فراموشي بود؛ پر از غبطه خوردن به وضعيت مادربزرگ. مدتی بود كه حرفهاي مردي كه يك لحظه پايش را از روي «زمين سفت خدا» بلند نكرده بود بيشتر به هذیانهای يك خوابگرد ميمانست؛ يك ماليخوليايي كه به اجبار پايش از زمين بريده شده. يك ژنرال شكست خورده در هزارتوي پاياني نافرجام.
یک روز همانطور كه نشسته بود بالاي سر مادربزرگ و زل زده بود به دستاني كه روي زخمِ مادربزرگ ضماد ميگذاشت، ميگفت: «بابا، ميبيني مادربزرگت حالش چه بهتر از منه. ميبيني خندهي روي لبش رو؟» پدربزرگ آن روز به صراحت اعلام كرد كه دلش ميخواهد برود كنار امارتِ نسيان، همسايهی مادربزرگ شود كه دلش ميخواهد نبيند اين روزهاي خونين و مالين را؛ ميخواهد خاطرههاي تلخِ اين روزها را جا بگذارد پشت سوراخهاي غربال حافظه و دست آخر پرتشان كند در چاه نيستي. در اين اثنا مادربزرگ هم به سكوتي باتلاقوار فرو ميرفت بيآنكه دستش به شاخهاي، بتهاي، خاري، خاشاكي، چيزي بند باشد. نمازهاي يوميهاش حالا ديگر يكي پس از ديگري فراموش ميشد اما لبخندش نه. پدربزرگ همچنان به آرامش پيرزن غبطه ميخورد و دلش به حال حرفهايش ميسوخت كه توي فضاي خانه تاب ميخوردند بيآنكه جوابي نصيبشان شود يا حتي عضلهاي از عضلات صورت مادربزرگ را منقبض كنند؛ كه صدايي از آن مجسمهي سكوت بيرون بكشند. پدربزرگ هر چه بيشتر دست و پا ميزد، مادربزرگ بيشتر در چاه سكوت فرو ميرفت و مادربزرگ هرچه بيشتر پايش گود ميرفت، پدربزرگ را هم بيشتر با خود به عمق باتلاق نسيان ميكشيد. انگار همهچيز در آن خانه در انتظاري شكننده فرو رفته بود. انتظار چيزي كه كسي نميدانست آمدناش به صلاح نزديكتر است يا تعويقاش.
دفعهي بعد كه براي گرفتنِ صورت خريد ماهانه رفتم آنجا، ديدم خبري از فهرست خريد نيست. ماژيك گلي و دفتر جلد آبي و عينك پدربزرگ را آوردم گذاشتم كنار دستش تا زودتر فهرست را بنويسد كه من بروم پي خريد. خودم هم رفتم سراغ مادربزرگ. وقتي برگشتم ديدم پدربزرگ نوك ماژيك قرمز را همانطور گذاشته روي سفيدي كاغذ و يك دایرهی سرخ، اطراف نوك ماژيك شکل گرفته. ماژيك را از دستش گرفتم و چشمهایم را روي هم گذاشتم. آنوقت عاليجناب را ديدم كه در هيات سرخِ يك اژدهاي چيني، كنار ميز آشپزخانه ايستاده، شرورانه لبخند ميزند و جلوي چشمم شيشهاي را تكان ميدهد كه توي آن، يك مشت الفباي سرخ بالا و پايين ميروند.
حالا مدتهاست پدر بزرگ كه ديگر كلمههاي گليرنگش را هم از دست داده، از پادشاهي خلع شده و درست مثل يك تبعيدي، سينهخيز خودش را كشانده تا سنگر سكوت و فراموشي. جايي كه مادربزرگ مدتهاست آنجا را قُرُقِ خود كرده است. حالا عصرها هر دو مينشينند كنارِ سماورِ خاموشي كه او هم تاج و تختش را به يك فلاسكِ فكسني باخته و مشقهاي خاموشي و فراموشي را يكجا مينويسند. عاليجناب هم مثل يك حاكم سختگير مينشيند وسطشان و حواساش به اين است كه مبادا كسي حتي براي لحظهاي از وادی نسیان خارج شود يا مبادا سكوتشان ترك بردارد. حالا ديگر پدربزرگ هم خوب ميداند كه خودِ سكوت بهترين محكمه است براي آنها كه سرنوشت وادارشان كرده به چال كردن خاطرههايشان پاي درخت فراموشي. خوب ميداند كه ديگر حتي خبر ساعت هفتِ شبكه يك هم در اين جمعِ نسيانزده جايي ندارد. براي همين است كه ديگر دوتايي پشت ميكنند به تلويزيونِ به خوابرفته زير سفرهی قلمكار مندرسِ جهاز مادربزرگ، يك چشمشان را ميدوزند به استكانهاي چايِ يخزده و انجيرخشكهاي ريزِ توي نعلبكي و چشم ديگرشان به در، تا شايد اعليحضرتِ كبير، مافوقِ عاليجناب آلزايمر زودتر از راه برسد.
زندگی بلاگ...برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 181
یونس از فلاسک برای خودش یک لیوان چای ریخت و پاهایش را از کانال مترو آویزان کرد پایین. باد سردی از تونل تاریک توی ایستگاه میزد. بیرون ایستگاه، آن بالا ظهر شده بود. سریاس تازه آمده بود. خلقش درهم بود از بلیطی که گیرش نیامده و حالا مجبور بود تا فردا صبر کند برای اتوبوس بعدی. سریاس کاپشن آمریکایی را تنگ تنش کرده بود و تندتند به سیگار پک میزد. گاهگداری هم نگاهی به یونس میانداخت و نچی میپراند.
«به چی هی نچنچ میکنی؟»
«تو مگر نگفتی این رفیقت رزرو بکند تمام است؟ نگفتی؟ چی شد پس حالا؟»
«تو اصلا رفتی ببینیش؟»
«گوش نمیکنی نه؟ این طرفی که میگویی اصلا توی دفترشان نبود. دهتا تعاونی را بالاوپایین کردم. اصلا قاسم دهی نداشتند که بخواهند بلیط رزرو شدهی من را پیدا کنند.»
«تعاونی هفت. کجا را تو رفتی گشتی؟»
سریاس نوک پنجه کنار یونس نشست. تُل چای ته لیوان یونس را ریخت توی کانال مترو و از فلاسک برای خودش چای ریخت. توی فضای ایستگاه بوی گچ تازه میآمد. همهچیز بوی تازگی میداد. مثل بویی که خانهی نوساز دارد. یا خانهای که تازه تعمیرش کرده باشی.
«مردانه بگو یادت رفته بلیط رزرو کنی. اشکالی هم ندارد. فقط قصه برای من درست نکن.»
یونس سرپا ایستاد و چند قدم کنار کانال مترو جلو رفت. صندلیها را تازه دیروز کار گذاشته بودند. با نوک انگشت آرام چندبار به آهنِ یکی از صندلیها زد تا ببیند رنگش خشک شده یا نه. که خشک نبود.
«هیوا از سنندج آمده کرمانشاه. دخترخالهام. بعد از سهسال قرار بود قرار و مدار بگذاریم برای عقد. این بختیاری گرفتارمان کرد. حالا نمیشد سر عیدی سالم میماند؟»
«تو گوش میکنی؟ من کار داشتم کرمانشاه به حضرت عباس. چرا اینجوری کردی؟ سر عیدی حالا بلیط از کجا پیدا کنم؟»
«چی میگی برای خودت؟ مگر من کار نداشتم؟ میگویم رزرو کرده. عرضه نداشتی پیداش کنی تقصیر من شده حالا. اصلا میخواهی شمارهاش را بگیرم خودت حرف بزنی؟»
سریاس نفسش را سنگین بیرون داد و یک قلپ چای خورد. روی گوش راستش سیاه شده بود. انگار که دوده نشسته باشد.
یونس گوشیاش را درآورده بود و شمارهها را بالاوپایین میکرد. بعد هم یکی از شمارهها را گرفت و گوشی را دست سریاس داد. «این که نوشته رسول؟»
«پس چی باید مینوشت؟ اسم کوچکش است خب.»
سریاس مردد گوشی را چسباند به گوشش. گوشی چندبار پشت سر هم زنگ خورد و بعد قطع شد. یونس بیخیال برگشت توی اتاق نگهبانی. یک چیزی توی دلش میجوشید. قل میزد و بالا میآمد تو گلوش. دوست داشت سر عیدی کرمانشاه باشد. کنار سفرهی هفتسین. دوست داشت زل میزد تو چشمهای هیوا. سهسال منتظرش مانده بود و حالا هم اینجوری. دوست داشت بوی عود را بکشد توی دماغش. عودی که همیشه توی سبزه بود و یک خط باریک و سفید دود ازش بلند میشد، میرفت به هوا. بختیاری را دو روز پیش مرده پیدا کرده بودند وسط کانال. مهندس کمالی به همه گفته بود سکته کرده. یونس را هم گذاشته بود جایش. بختیاری انزلیچی بود. یکسال این پایین نگهبانی داده بود، زیرزمین کنار این تونل تاریک که همیشهی خدا باد سرد میزد تویش. همان یکسال پیش یکبار آمده بود اینجا به بختیاری سر بزند. کنار کانال مترو که پر از نخاله بود هنوز. چندتا تابلوی برق هم گذاشته بودند کف سالن که حالا توی اتاق برق بودند. کلی کیسهی گچ و سیمان هم بود. یعنی دقیقا صدوهفده کیسه که دونفری با بختیاری شمرده بودند.
مهندس کمالی هم سرزده آمده بود و چپچپ نگاهی انداخته بود به یونس. کمالی را نمیشناخت آنموقع. به بختیاری گفته بود: «چهارچشمی حواست به این بندوبساط باشد. چیزی اینجا گم شود یعنی دزد بختیاری بوده. یا این رفیقت بوده. حواست جمع است؟»
که خیلی سنگین آمده بود به یونس، خیلی.
آن طرف خط کسی جواب سریاس را نمیداد و سریاس هم کلافه بود. از تفی که توی کانال مترو انداخت میفهمید. یا از نقنقی که زیر لب میکرد. «این که جواب نمیدهد؟»
«باید جواب میداد یعنی؟ خب فردا عید است ناسلامتی. من از کجا بدانم کجا رفته؟»
«مگر نگفتی الان توی ترمینال است؟ تازه این فقط نوشته رسول. از کجا معلوم شمارهی این قاسم دهی باشد؟»
«حوصله سر میبری به علی. خودم تا یکساعت دیگر پیداش میکنم میگذارمت پشت گوشی. خلاص؟»
یونس روی تخت گوشهی اتاق نشست و زل زد به تلویزیون که برنامهکودک پخش میکرد. تلویزیون برفک داشت که صدایش را بسته بود. صدای برفک حواسش را پرت میکرد. بوی گچِ تازهی اتاق نگهبانی هم گلویش را خارش میانداخت. یا بوی رنگ تازهای که به جعبهکلید روی دیوار مالیده بودند. «شب را کجا بمانم حالا؟ فایده ندارد دوباره برگردم شهریار.»
«شب را همینجا بمان خب. من گرفتار بختیاری شدم تو گرفتار قاسم دهی. قسمت بوده حتما.»
«کدام قسمت. گیج بازی درنیاورده بودی الان کرمانشاه پیِ بدبختی خودم بودم. گرفتارم کردی جان یونس.»
سریاس پوزخندی زد و از توی جیب کتش تسبیح شاهمقصود دانهدرشتش را کشید بیرون. روی تخت کنار یونس ولو شد و پاهایش را انداخت روی هم. «چقدر داریم تا دوازده؟»
یونس تنبل و کند، بند ساعت را دور مشتش چرخاند تا عقربهها را بخواند. «جلسه قرار است تشریف ببری سر ساعت دوازده؟»
«تو اصلا میدانی بختیاری چطوری مرده؟ کسی باور نمیکند سکته کرده.»
یونس پاهایش را جمع کرد توی سینه و یک نگاه طرف سریاس انداخت. بعد روی تخت نیمخیز شد و آب دماغش را دو سهبار پشت سر هم کشید بالا. «از سرما سکته کرده. شبها یک باد سردی از این تونل تو ایستگاه میزند که یخ میزنی.»
زندگی بلاگ...برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 181
از وقتی مادر اجازه داد من و برادرم فرخ برویم قبرستان، خاکِ مرده را شناختم. خاک مرده یعنی حق نداری بعد از قبرستان کفش و جورابهایت را ببری توی خانه. پاچهی شلوارت را اگر خاکی بود خوب بتکانی و اگر گلی بود، شلوار را همانجا پشت در دربیاوری و دستها را همانجا توی دستشویی جلوی در بشویی، با صابون و چندبار. بقیهاش دیگر خیالات خودم بود. هر مورچهای توی قبرستان میدیدم فکر میکردم گوشت تنِ مردهای را گاز زده که اینطور قبراق و تندوتیز، سنگوکلوخها را بالاوپایین میرود. گزارشهای قتل را که میخواندم بوی تند پماد ویکس و اُکالیپتوس توی دماغم میپیچید و تصورم از شبهای قبرستان ترسناک بود. فرخ را نمیدانم اما خودم باورم نمیشد که رفته بودم توی غسالخانه و منصور را آنطور لغزان و ماهیوار روی سنگ سفید دیده بودم. آن شب همهی پرهیز و ترسم از مرگ و حاشیههایش یکهو آمدند نشستند جلوی رویم و بهشان دست زدم و حتی خاکشان کردم. فکر میکردم چون منصور با همه فرق میکند، لابد مثلا روی سنگ غسالخانه میخندد یا اتفاق عجیبوغریب دیگری میافتد که باعث میشود دیگر مرگ برایم ترسناک نباشد. شاید هم فکر میکردم وظیفه دارم تا دم آخر وکالتش کنم.
خاک را صاف کردند. انگار قرار بود منصور شوخیاش بگیرد و بخواهد دستی پایی چیزیاش را نشان بدهد. از جمعیتِ کوچکِ حلقهزده دور مزارش، یکی شمعها را روشن میکرد که هی باد میزد و خاموششان میکرد و او باز روشنشان میکرد. یکی سینی حلوا را میگرداند، با نگاهی که سعی میکرد هم غمگین باشد هم مهربان. یکی هم حلقههای گل را جابهجا میکرد و نزدیکتر میگذاشت. خواهر منصور ساکت نشسته بود و بادقت گلها را پرپر میکرد. فرخ هم مثل من کمی دورتر از جمع ایستاده بود و دستش زیر چانه بود و جایی دور را نگاه میکرد. صبر کردم تا نگاهش به من افتاد. دو انگشت اشاره و میانی را چسباندم به لبم، او هم لبهی کتش را باز کرد و با انگشت جیب بغل پیراهن سیاهش را نشان داد. فرخ از آنور و من از سمتِ دیگر راه افتادیم و کمی جلوتر بههم رسیدیم. از روبهرو عدهای فریاد میکشیدند و لاالهالااللهگویان جلو میآمدند. انگار داشتند بهمان حمله میکردند. دست فرخ را کشیدم و باز بردم توی یکی از قطعهها. گفت: «گم نکنیم.»
«منصور رو؟»
نگاهم کرد. نگاهش کردم. هردو زدیم زیر خنده. پاکت را گرفت جلویم. با سر انگشت ضربهای کوتاه زدم روی دستش و یک نخ برداشتم. همانوقت بود که دگمهسردستهایش را دیدم. آمدم بگویم «چه غلطا» که فندک روشن را جلوی ابروهایم گرفت. سرم را کشیدم عقب. کام گرفتم و دودش را دادم بیرون و دیگر دیر شده بود که بگویم «چه غلطا»، سرم پایین بود و میدیدم که فرخ چطور کفش سیاه براقش را که خاک مرده رویش نشسته بود، لابهلای سنگ قبرها میگذارد. مثل ماشینی که لایی میکشد. یک قدم صبر کردم و دیدم برای اینکه پایش را روی سنگها نگذارد یک طورِ مسخرهای راه میرود. خندیدم. برگشت. «چته تو امروز. نگفتم نرو تو غسالخونه؟ تماشا داره آخه؟»
«چه ربطی داره. آخه تو چرا پات رو نمیذاری رو قبرا. لایی میکشی؟»
«خوبه مثل تو الاغ پام رو بذارم رو سروکلهی مردهها؟»
«اگه منصور زنده بود حالا چی میگفت.»
«به چی، چی میگفت؟»
«فرخ جنتلمن.»
حوصلهی حرفهای جدی نداشتم. هوا خیلی خوب بود و حیفِ حالوروز خوشم که بههم بخورد. حالم عجیب خوب بود. سرخوش بودم. مثل همیشهای که منصور وسط جمع بگووبخند میکرد و سرخوش بودیم. فرخ سیگارش را زیر پایش خاموش کرد بعد خم شد تهسیگار را برداشت و توی یک دستمال کاغذی پیچید و نوک انگشتهایش را با همان دستمالِ مچالهشده پاک کرد. نفس بلندی کشید بعد پرسید: «به شکوفهخانوم خبر دادن؟»
گفتم: «وقتی به تو گفتن، به زنش نگن؟» و خندیدم.
«زهرمار… چقدر میخندی تو.» دستمال مچاله را انداخت توی سطل و گفت: «یهکم جدی باش فرهاد. تو دلت براش نسوخت؟ توی تنهایی، بدون زنوبچهاش. اینقدر غریب. اونم کی؟ منصور.»
قیافهی فرخ خیلی حقبهجانب بود. ترجیح دادم فقط لبخند مطمئنی بزنم تا یادش بیاید بهخاطر موقعیتم چیزهای بیشتری میدانم. یک رقابت پنهانی بین جوانهای فامیل بود که به منصور نزدیکتر شوند. طوری که منصور وسط تعریف کردنهایش توی جمع بکوبد پشتشان و بگوید: «مگه نه؟» بعد آنها با قهقههی بلندی به بقیه فخر بفروشند. از چشم بقیه من برندهی این رقابت و نزدیکترین آدم به منصور بودم چون وکیلش بودم و فکر میکردند که سیاههی همهچیزِ دار و ندارش را تا وصیتنامهاش میدانم.
جمع که میشدیم خانهشان، منصور آواز میخواند و همه باهاش دم میگرفتند. وقتهایی هم از خاطراتش میگفت. میگفت بیستسالش بوده که فرماندهی ترابری سنگینِ قرارگاه شده و همهی رانندههای کامیون و ماشینهای سنگین زیردستش بودند. میخندید و میگفت: «روزای حمله مثل گنجیشک میشدن. اونهمه سیبیلکلفت قلچماق.» و یک هو ساکت میشد و زل میزد به دورترها. زیاد توی اینطور خاطرههایش نمیماند و با لطیفهای سر و ته قضیه را بههم میآورد و همه بلندبلند میخندیدیم، آنقدر که گاهی صدای شکوفهخانم را نمیشنیدیم که داشت از اتاق دیگری صدایش میکرد. منصور دستوپایش را جمع میکرد و میرفت. بعد که میآمد، با سرفهی کوتاهی دوباره ماجرای خندهدار دیگری را با حرکت دستهایش اجرا میکرد اما اینبار آهستهتر. وقتی به هیجان میآمد بلند میشد، یک وقتهایی هم راه میرفت. بهنظرم مسخره بود که برای بیشتر خنداندنِ ما از جایش بلند میشد و آنهمه انرژی صرف میکرد. بعد، وقتی مرد تا دو روز هیچکس خبردار نشد. این اصلا انصاف نبود.
فرخ گفت: «یادته رفته بودیم قزوین؟»
یادم بود. یکبار موقع دفن عموخان و یکبار دیگر هم برای چهلمش رفتیم. منصور توی اتوبوس از اول تا آخرِ سفر گفته بود و ما خندیده بودیم. شکوفهخانم و دخترشان الناز تازه رفته بودند. شوخیهای منصور شده بود در مزایای عالم مجردی و شرح آشپزیهایش و اینکه دوازده نوع غذا یاد گرفته همه هم با تخممرغ.
گفتم: «فکر کن اگه دستهجمعی میرفتیم دبی چی میشد.»
«با منصور…»
«با منصور…» و زدیم زیر خنده و فحش دادیم به منصور. اول من بعد فرخ. بعد هم ساکت شدیم و دوتایی باهم سیگار دیگری روشن کردیم. سرمان پایین بود. من علفهای کنار قبرها را نگاه میکردم. بعضیشان گل داده بودند. گلهای ریز صحرایی زرد یا بنفش. فکر کردم لابد کودشان ذرههای تجزیه شدهی آدمهای توی خاک است که اینقدر شفاف و خوشرنگ شدهاند. فرخ باز سیگارش را زیر پا خاموش کرد و باز تهسیگارش را گذاشت میان دستمال. منصور بلندبلند توی جمع میگفت: «آقافرخ، جنتلمن واقعی.» فرخ هم سرش را پایین میانداخت و بعد از آن آرامتر و باطمانینهی بیشتری به شوخیها میخندید. جنتلمن دماغش را بالا کشید. از پشت عینک آفتابی نمیدیدم ولی طبیعی بود که گریه کند. خواستم حرف را عوض کنم: «فرخ عکسای دفعهی آخر که رفته بودیم لاهیجان رو داری؟ رودبنه؟»
سرش را بالا گرفت و بهتزده نگاهم کرد. «چطور؟»
«همینطوری… آخرین سفر دستهجمعی بود دیگه؟»
«آره… وای آره.» ایستاد. کف دستش را کوبید به پیشانی. «ای داد… ای داد فرهاد…»
دوباره زد به پیشانیاش این بار با مشت. سرش را بلند کرد. یک دور دور خودش چرخید. سرش را با هر دو دست گرفت. موهایش را بههم ریخت و گیج و مبهوت به جای دوری خیره شد. انگار داشت فیلم بازی میکرد. من هم انگار داشتم فیلم نگاه میکردم، فیلمی که بالاخره تمام میشد و میفهمیدم آخرش چه میشود.
«چی شد؟»
«منصور وصیتنامه داشت؟»
«نه. هنوز فرصت نشده خرتوپرتاش رو بگردیم ولی اگه بود حتما به من میگفت.»
«ببین تو وکیلشی اما من یه چیزی میدونم که کسی نمیدونه. چیکار کنم فرهاد؟ اصلا یادم نبود… به دادم برس.»
بازوهایش را گرفته بودم و تکان میدادم. مثل همان فیلمها. میخواستم آرام بگیرد. جایی پیدا نمیکردم بنشانمش. روی قبرها هم که جنتلمن لباسش خاکی میشد. خودش نشست لبهی یک قبر و دست من را هم گرفت و کشاند تا بنشینم روبهرویش و تا خواست حرف بزند هقهقش گرفت. کفری شدم. سیگار دیگری روشن کردم تا به هوایش صبر کنم. فرخ بود دیگر، برای خودش مراسمی داشت. تهتغاری مادرمان، نازپرورده و عزیزکردهی خانواده.
«فرهاد، اون روز که بارون میاومد یادته؟ سفر لاهیجان؟» سرش هنوز پایین بود و شقیقههایش را با انگشتهای دو دست فشار میداد. «بعد، فرداش آفتاب شد؟»
«خب بابا، حالا چه فرقی میکنه.»
دماغش را بالا کشید. رویش را برگرداند. «دِ فرق میکنه دیگه، فرق میکنه. بارونی که بعدش اونطوری آفتاب بشه فرق داره. منصور میگفت. تازه همون روز تو آسمون یه رنگینکمون بهم نشون داد. گفت چقدر خوبه آدم بشه کودِ پای درخت.»
انگار داشت هذیان میگفت. صدایش حزنی داشت که ساکتم کرد. تا آخر حرفهایش ساکت ماندم و چیزی که دستگیرم شد این بود که آن روزِ که بعد از باران آفتاب تابیده بود، رفتهاند با منصور قدم بزنند و خیلی راه رفتهاند تا رسیدهاند به قبرستانِ کوچکِ رودبنهی لاهیجان. بعد منصور از زیبایی و سرسبزی قبرستان بُهتش زده و به فرخ گفته که کاش میشد آنجا دفنش کنند. گفته دلش نمیخواهد توی ازدحام قبرستانهای تهران و قبر دوطبقهای بخوابد که به احتمال زیاد، شکوفهخانم هم روزی زیر یا رویش میخوابد. گفته بود دیگر بسش است. فرخ دماغش را بالا کشید. به شلوغیِ سه چهار ردیف آنطرفتر اشاره کرد و گفت: «دلش نمیخواست اینطوری یادش کنیم. گفت میخوام هر وقت اومدین سر خاکم دستهجمعی بیاین شمال و بهتون خوش بگذره.» و منصور همانوقت ازش قول گرفته بود که وقتی مرد، ترتیبش را بدهد که آنجا زیر یک درخت پرتقال دفنش کنند. «میگفت دلم میخواد یه دختر روستایی با دامن سبز و نارنجیِ چیندار بیاد بالای سرم از اون درخت پرتقال بچینه.»
دیگر گوش نکردم. عصبانی بودم و بههمریخته. مگر من وکیلش نبودم پس چرا یک کلمه هم به من نگفته بود. خودم را دلداری دادم که لابد میخواسته سر فرصت بگوید. اما یکجایی پس ذهنم میدانستم چرا.
برچسب : نویسنده : عرفان رسولی پیرجابری ممقانی zandage بازدید : 162